♥♥ღ•.ღ• مروارید سرخ •.ღ•.ღ♥♥
روزی که مرگ من فرا می رسد صدایت را نشنیده شنیدم و فریادت را و آغوشت را چگونه باور کنم حال که کنارم هستی می دانم این یعنی … یعنی شروع تنهایی مزمن من یعنی رویاهایی که رنگ کابوس می گیرد می دانم همه چیز را می دانم از سفرت خبر دارم از رفتنت از اشک های فروخورده ام از بی خبری های طولانی از نیلوفرهای نشکفته باغچه ات خبر دارم از قاصدک هایی که همیشه سکوت میکنند آسمانی که هنوز ستاره هایش را نکاشتی و زمینی که اقیانوس اش را نیفراشتی میدانم درد پایان رسیدن را باور دارم میدانم وقتی از زلال شدن کلبه میسازی از امید شعر میبافی یعنی چه؟ تو که چشمهانت هم همیشه باغ بهشت را به تصویر می کشد بی دلیل نیست اگر گام هایت زمین را باور نداشته باشد صدایت را به وضوح از فرسنگ ها دور می شنوم گیرایی خاصی دارد امواج نفس هایت از شبکه های توری پنجره اتاقم چه بی پروا عبور میکند انگار نه انگار که کلبه ویرانه قلبم برای پادشاهی چون تو میزبان کوچکی ست چقدر این کابوس عذابم می دهد کویر قلبم حتی با اقیانوسی که چشمانم از فصالت جاری کرده هم سیراب نمی شود نوشتمت شاید عاشقت کنم که در قصه مان به هم برسیم اما در باغ بهشت را برای همه نمی گشایند نگو شو دیش آغوشت باز شد نه برای من که برای پرواز می خندم موهایم را پریشان می کنم و رخت سپید بر تن می کنم گونه هایم سرخ می شود از حس همیشگی بودنت بی حضورت سما می رقصم سد چشم هایم باز هم می شکند رمقی برایم نمانده حتی برای گفتن سلام سراسیمه می شوند همه رخت هایشان چون ابرها تیره می شود سیل می آید ریل ها را می برد و مسافران جا مانده از قطار به بدرقه ام می آیند و مادرم تو زیباترین هدیه بودی برای نوجوانیم تو را بسی سپاس که آرامشم شدی او عاشق پای کوبیست برایش میرقصم برای همه ی سالها که گفت و نشنیدم مادرم هم می رسد چه سخت مرا آشفته کرد وقت نبودنش تک تک فانوس هایی که در قلبها روشن کرده بودم هنوز هم سوسوئی هست کبه ام روشن می شود پرنده می شوم ستاره ها را کنار میزنم ماه را لمس میکنم اوج میگیرم توشه ام کافی نیست .. حیف و خدا همین نزدیکیست سکوت محض است و آرامش ابدی لحظه ای میگذرد چشمهایم را میگشایم همه جا سپید است و من سپید پوشم و جامی در دستم زمین سخت نیست گویا بر بال ابرها نشسته ام ماه در دوردست قلبم را می لرزاند صدای خنده هایت را می شنوم تو باز هم شاهزاده ای و قصرت در بالاترین آسمانهاست و به صدای خنده هایت زمین را می شود دید اندوه …فانوسهایی را که روشن کرده بودم بی رمق کرده من در آرامشم در سپیدی مطلق اما هنوز هم وصالی نیست غم و اندوه توشه ام را ربود و عطر معشوقم مشامم را نوازش می کرد و به اراده ای … باز هم به آغوش می کشید مرا افسوس…
نظرات شما عزیزان:
لبخندت را ندیده دیدم
و عشقت را
دستانت را لمس نکرده حس کردم
به آرامی دستم را می فشاری
میدانم ما به هم نمی رسیم یعنی چه؟
از تنهایی خود
درد ترک خوردن را میفهمم
برای لبخندی که ندیده اما شنیدمش
بی تابی نکن ، جان همه ی شب نشینی هایمان
بگذار لحظه ای کوتاه آغوشت را لمس کنم
برای پدرم شربت ببرید امروز جشن سپید پوشی من است
آمدنش را سپاس
میابم ..
روشن تر از روزهایی که خروس نداشت
و با صدای گوش خراش ساعتم آغاز می شد
تو را هنوز هم فراموش نکرده ام
در قاب ماه تو را می یابم
به تصویرت راضی نمی شوم
پله پله تا ملاقات خدا
می سپارمش بر باد
آغوشش را می گشاید و من
غرق می شوم در نور
هیچ حرفی نیست
مثل باغمان وقتی که تو قصد سفر کردی
می توانم تو را بیابم
باید به تصویرت در قاب ماه دلخوش باشم
کاش می شد آن روزها قدمی بیشتر بر میداشتم
شاید مرا آسمانی بالاتر میبرد
طراح : mohanad |